این پست رو در حالی مینویسم که آهنگ لاو استوری تو خونهمون پخش میشه و من لم دادم رو مبل رو به روی بابام، دارم فکر میکنم، به سفری که خیلی براش ذوق داشتم و کنسل شد
دارم به جای دیگهای فکر میکنم، به سمنان، جاییکه که فک نمیکردم هیچوقت برم، اما دارم میرم که به نقاط دیده شدهی زندگیم اضافه شه.
فقط اینکه هیچ ایدهای ندارم سمنان چجور جاییه و چه شکلیه و . امیدوارم روزای خوبی رو خاطره کنیم، کنار دوست قشنگم چوپان
به طرز عجیبی احساس میکنم خانومایی که تو این قلیونسرای مذکور در پست قبل میشینن آدمای مورد داری هستن. رفیقم میگه همشون همینجورین، اگه همشونم نباشن اقلا اونجایی که ما کشفش کردیم اینطوره، شایدم چون ساعتای نامناسبی میریم پیش فرض ذهنیم اینجوری منفی میشه دربارهشون
+ وی همهی چالشهای زندگیش به قلیونسرا ختم میشد.
۸ روزی که اینجا نبودم، واقعا از بهترین روزای عمرم بود. دلیلش فقط و فقط سفر نبود، حالم خوب بود. دور شدن از حجم عظیمی از مشکلات که اینجا نمیشه بیانشون کرد حالمو خوب کرده بود.
حالا برگشتم، با حال خوب و آرزوهای کوچیک دیگه برای ۲۸سالگیم، میخوام راهمو محکمتر از قبل ادامه بدم، راه خوشگذرونی و نهایتا پیدا کردن راه دیگهای برای امرار معاش!
+قول میدم اگر شرایط بذاره سفر برم، بیشتر از قبل سفر برم، خوشحال باشم، بیشتر از قبل خوشحال باشم و نهایتا آدم بهتری برای اون دنیام باشم. تو هم برای من خدای بخشندهتری باش، خب؟
خلاصه بگم اینجوریه که تو آخرین روزای ۲۷سالگیم اقامت تو ۳ هتل مختلف رو تجربه میکنم:دی
و البته احتمالا میام میگم ریز ماجرا رو، فقط در این حد بدونید من برای یه سفر و مرخصی چند روزه شونصد مدل بالا و پایین شدم! ولی بالاخره شد، آخیش میطلبه حس الانم
بالاخره با دایی رفتیم دنبالش، دنبال اینکه همهی پولی که با تلاش(شایدم با خیلی تلاش) جمع کرده بودم رو برای کاری بدم. از نظر خودم منطقیه و از نظر همه غیر منطقی.
قبول دارم من هیچوقت بلد نبودم با این پولام کاری کنم که به قول همکارم پول رو پول بیاد. فقط خرج کردن رو بلدم. نداشتن اونی که میخواستمو، فروشنده سعی کرد رایمونو بزنه اما تصمیممون جدی بود و از خر شیطون پایین نیومدیم. مثل بچهها، گفتیم همون قرمزه رو میخوایم و قراره برامون تهیهش کنه.
+ عصر امروز به امور فوق گذشت، غروبش با رفیق تازهام، سین. اینکه میگم تازه منظورم خیلی تازه هم نیست، در مقایسه با چوپان و فاطمه و . بهش میگم تازه
میگفتم، غروبش رفتیم خونهی سین و سه تایی فوتبال دیدیم و گفتیم و خندیدیم. برای اون اندک باقی ماندهی پولم برنامه ریزی کردیم و قرار شد فردا ساعت ۵عصر زیر پل صابرین همو ببینیم و بریم برای خالی کردن همهی حسابهای داشته و نداشتهم. دارم فکر میکنم اگر مجرد نبودم چی؟ بازم میتونستم خودم تنهای تنها برای اندک! اندوختهم تصمیم بگیرم؟
کارامو رو به راه کردم، لباسامو پوشیدم و رفتم سر قرار.
عصر جمعه و اون همه شلوغی؟ پلات رو گرفتیم و رفتیم به هوس من برسیم، رشته خشکار. میشه تو شهر به این بزرگی همش یه کافه باشه که رشتهخشکار داشته باشه؟
به ناچار از خر شیطون پایین اومدم و رفتیم برای ادامهی کار. تو راه باقلوا خریدیم و رفتیم که با چای بخوریم، مثل چوپان نیستن همه، نمیتونن برات از گاری چای بگیرن و حاضر نیستن تو هر لیوانی چای بخورن، از زیر بارون موندن میترسن انگار، پس بهش پیشنهاد ندادم.
بارون میبارید، خیلی خیلی سرد شده بود و من همش احساس میکردم تو تبریز قدم میزنم. نشستیم، فکر کردیم، هی من گفتم اینجوری نه و اونجوری و در نهایت حوالی ساعت ۱۱ شب کارمون تموم شد.
از نتیجهی کار عکس گرفتم که یادمون بمونه نتیجهی خوردن چای سبز بد مزه و باقلوا چی میشه، گرچه راضیم نکرد اما از اینکه حاضر شده بودم عصر جمعهم رو استراحت نکنم و به دوستم کمک کنم خوشحال بودم.
خبر جدید اینکه همبازی دوران بچگیمون داره میشه عضوی از خونواده.
ما سال رو با بلهی نصفه نیمهی خواهر جان شروع کردیم، مهمونا از ۹۷ تا ۹۸ کنارمون بودن
لحظهی سال تحویل من، خواهرم و نامزدش در حال غش غش خندیدن و عکس انداختن بودیم که یهو به شمارش آخرش رسیدیم و با هم دعا خوندیم، کنار بقیهی اعضای خانواده.
گفته بودم ممکنه نیاز پیدا کنم به چند روز تنهایی یا حتی یک روز تنهایی. بهم گفت اگه تو همچو شرایطی گیر کردی بهم بگو که مقدمات سفر رو برات فراهم کنم. میفرستمت بری هر کجا که خودت بخوای. یک یا هر چند روز که خودت بخوای
اعتراف میکنم که کیف کردم از این همه درک و همراهیش
امروز صبح دنبال یه سری کارای دفتری خستهکننده بودم، ظهر که رسیدم خونه با خودم فکر کردم الان درست اون زمانه که نیازه تنها باشم، نیازه یه جا بشینم و تنها فکر کنم. وقتشه اقلا یک روز با خودم تنها باشم. بهش پیام دادم با این مضمون:
من تصمیمم رو گرفتم، برای بهتر کردن حالم قصد دارم تنها برم سفر و به نظرم یک روز برام کافی باشه”منتظر شدم جوابمو بده و دیر تر جواب داد کی؟
گفتم تاریخی براش نذاشتم و تو دلم آرزو میکردم خوش یک روز رو بهم پیشنهاد بده یا حتی خوشبینانه منتظر بودم بهم بگه کدوم هتل رو برات رزرو کنم؟. صدای اساماس گوشیم که اومد با هیجان و استرس باز کردمش و در کمال ناباوری با جملهای این چنین مواجه شدم: اگر تو این تاریخها بری من هم همراهت میام که تنها نباشی!!!!!!”
اینطوری شد که من فهمیدم نباید از اون همه درک و همراهیش ممنون میبودم.
بهم گفت که حالش خوب نیست و بهش گفتم خودم میدونستم اما وقتی نمیتونم برات کاری کنم، چرا به روم بیارم که حال بدتو میفهمم؟
+ در راستای بهتر شدن حالش دارم چند تا کار انجام میدم، شاید خندهدار به نظر بیاد ولی فعلا همینا به ذهنم رسیده
+ هفتهای دو بار پیادهروی بعد از کار، رسیدگی به پوست! صورت و پا، کتاب خوندن و در نهایت سفر یک روزه به مشهد. حالا اینکه چرا یک روزه؟ دلیل دارم براش
اون زمانا ۷ ۸ سالمون بود و صبح تا شب با هم بازی میکردیم، بهمون اجازه نمیدادن شب تا صبح بیدار بمونیم و بشینیم پای بازی.
الان من ۲۸ سالمه، اونا ۳۱ ۳۲ سالشونه و هر سهمون کارمون آزاده، در نتیجه میتونیم به تلافی اون روزا شب تا صبح بازی کنیم.
یک متن زیبا این وقت شب برام فرستاده، میدونم الان وقت بیداریش نیست، اما سعی میکنم دلشوره نگیرم.
میخونم، به وسطهاش که میرسم قلبم میگیره، نوشته بابای شهیدم رفت مگهان.
آخ خدا، زینبم، زینب خیلی قشنگم داغ دار شد:(((
+ نمیتونم بگم چقدر اشک ریختم تو همین چند دقیقه ونمیتونم بگم چقدر درد داره قلبم
از اینکه چوپان با همکاری بانو:) که واقعا هم بانوی لبخنده، تونسته بود سورپرایزم کنه.
باید مینوشتم که من فقط رفته بودم برای شرکت تو سمینار همراهیش کنم اما اون تو یه شهر دور بدون اینکه هیچجوری انتظارش رو داشته باشم برام تولد گرفت
باعث شد دوست قدیمی وبلاگیم رو ببینم، بدون اینکه خودم قصدش رو داشته باشم باعث این اتفاق هیجانانگیز شد، هرگز تصور نمیکردم یه روزی جز خونهی پریسا بتونم شب جایی بمونم، آخه من هیچوقت شب خونهی کسی نموندم.
اون شل ما آقای دکتر همشهریمونو بیرون کردیم و سه دوست مجازی حقیقی شده در کنار هم خوابیدیم.
مریم نبود و هنوز حسرت دیدنش به دلمه:دی
میدونم اگه بود اون شب هیجان انگیز که یک ماه و نیم ازش میگذره از اینم هیجانانگیزتر میشد. خدایا شکرت. شکرت برای همهی آدمای بینظیر دور و برم
امروز ازش پرسیدم خبر جدیدی برام داره؟
گفت دیگه جز سلامتی چه خبری بدم؟
-
بهش گفتم اما من یه خبر جدید برات دارم، فردا صبح میرم و برای بیمه بیکاری اقدام میکنم!
گفت همیشه فعال و پویا باشی جانم
-
بعد چند دقیقه ازم پرسید فکرت رو دربارهی کاری که دوست داشتی شروع کنی پخته کردی؟
گفتم هنوز نه، اما میدونم یه روزی وقتش میرسه و این کارو میکنم.
-
میخواستم با رفیق مذکور پستهای قبل برم برای دنبال خونه و گفتم آزاد هستم. جواب داد احتمالا تا فردا یکی از همونایی که دیدیم رو قولنامه میکنم!
عجیب نیست؟ حتی بهم نگفت تصمیمش رو گرفته و من هنوز ذهنم درگیرش بود درحالیکه تصمیم گرفته بود یکی از همونایی که اتفاقا نپسندیده بود رو بخره
هیچی نمیگم، قبل خواب ازش میپرسم میشه بدونم کدوم خونه رو قراره قولنامه کنی؟ میگه یا کاج یا کوچه کیوان
بازم هیچی نمیگم فقط تعجب میکنم، همین
اصلا نمیدونم تو حالت خواب و بیداری چرا پست میذارم؟ هیچکجای متن ننوشتم که اون خونه مال من نیست و هیچ قسمتی از پولش هم من قرار نیست بذارم و اگه بذارم فقط قرضه و خونه به نام من نمیشه. اون خونه مال دوستمه، یه دوست نزدیک که شاید یه روزی قرار باشه برم تو اون خونه باهاش زندگی کنم.
همین:دی
دلم یه جوریه، در عرض چند دقیقه، تصمیم گرفتم و اون بلیت برگشت گرفت و من بلیت رفت. سر کار بودم، هنوزم سر کار هستم و شب نخوابیدم. چون کارا خیلی زیاد بوده، هنوزم زیاده. اما با این وجود خوشحالم که تصمیم گرفتم و دارم میرم، سفر وقتی آدمو بزرگ میکنه که لا به لای هزار تا کار و مشکل براش جا باز شده باشه
هنوزم باورم نشده، چطور انقد یهو شد؟ گرچه تنها نمیرم اما میدونم بهم خوش میگذره و سفر تنهایی فقط برای یک روز و برای فکر کردنم خوب بود.
گرچه روز خوبی برام نبود و شبش بیخواب شده بودم، اما فرداش روز با برکتی بود. فرداش که میگم منظورم اولین روز ماه رمضونه.
بیاینکه منتظر مهمون باشیم عضو جدید خانواده برای افطار اومد پیشمون، دختر دایی هم چون خونه تنها بود و باباش نبود بهمون اضافه شد، دیرترش دایی و مامانی از دکتر برگشتن و باز میز افطار چیدیم براشون، خلاصه حضور مهمونای یهویی روز اولی رو به فال نیک گرفتم.
درست وقتی پست رمز دار گذاشتم اینترنتم نفتی شد و مودم خونه سوخت! منم مدام کارگاه بودم و اونجام آنتن خیلی ضعیفه. خلاصه اگر هنوز رمز ندارید دلیلش اینه، دارم فکر میکنم شاید رمز رو بردارم و پست رو دو روزی بذارم بمونه و بعد آرشیوش کنم:)
اینجوری شمام معطل رمز نمیمونید.
اصلا ماه رمضونه و مهمونی افطاریش.
دیشب یکی از بهترین شبای عمرم بود، عضو جدید خانواده برای اولین بار تو مهمونی خونوادگیمون حضور پیدا کرد و در کمال ناباوری انقدر گفتیم و خندیدیم که مهمونامون برای سحرم موندن! دم صبح نامزد گرامی خواهر یا همون عضو جدید خونه راهی خونه و شهرشون شد. بله بله، ایشون رشتی نیستن:دی
بعد ماهها اتاقم رو اساسی مرتب کردم(از زیر تختم یه گونی مو جمع کردم و به نظرم وحشتناکه این حجم از ریزش مو:(( )آخرین باری که انقد کامل همهچیزو کرده بودم فروردین بود و حالا روزای آخر اردیبهشته.
چقد یادگاری پیدا کردم ازش، یه گل خشک شده که بعد دلخوری روز تولدم بهم داده بود. چند تا ورق که یادگاری از بازی کردنای اسم، شهرمون نگه داشتم به علاوه فاکتور چیزایی که تا حالا خوردیم! هیچ نمیدونم چه اهمیتی داره یادم بمونه که کی و کجا با هم چی خوردیم. اما برام مهمه. خاطرات هنوز برام مهمترین چیزای دنیان، واقعا مهمترینان.
+ رمز رو موقت اینجا مینویسم جایزهی شماهایی که پستامو میخونید هنوز
+ ۱۲۲۴ رمز پستهامه(اگر رمزی بنویسم البته)
دختره همیشه آرزو میکرد شب قدر با شب اندوه شیعیان یکی نبود، اما خب بود.
دختره شب قدر رو زیاد دوست داشت.
شب قدر سال ۹۸، مقارن با ۵خرداد یکی از شبهای خوب عمرش بود.
نخطه سر خط
+ وای نگم از ماساژ پا
+ وای نگم از اون منچ قدیمی که بهم داد و مال خودم شد.
+ نگم از وقتی که آقای صاحب کافه بهمون حال داد و با کلی تخفیف بهمون فاکتور داد.
+ نگم از مسجد شلوغ و همهی حسهای خوبش
با خودم فک کردم حالا که دارم از دوستم مینویسم بذا بیشتر بنویسم.
اول اینو بگم که بشه مقدمهی همه صحبتهام
—-
روزای اول الی که با هم آشنا شده بودیم حتی یه در صد فکرشم نمیکردم بتونه اتفاق مشترکی بینمون بیفته. انقدر که بهش حسی نداشتم. در واقع باید بگم هیچ حس خوبی نداشتم! حالا وقتی میبینم دارم بهش فک میکنم حسابی شوکه میشم
به قول تکمدی نوشتن ازش احتمالا بیشتر بهم کمک میکنه
نوشتن از تفاوتا، شباهتا و هر چیزی که این رابطه رو تا الان سر پا نگه داشته
اون یه آدم آرومه و من باید باور کنم تفاوت های پر رنگمون رو، اون دوست داره تو سکوت ماشین از دیدن طبیعت لذت ببره و من مثه همهی آدمای معمولی دوس دارم آهنگای چرند روز رو گوش کنم(البته که روم به دیوار)
وقتی برای اولین بار با هم از شهر خارج شدیم متوجه عمق فاجعهی ماشین در سکوت شدم، بهش گفتم اینجوری که تو جاده بیآهنگ نشستیم دوس ندارم، ازم خواست آهنگ بذارم چون اینجوری اگه بهم بیشتر خوش بگذره اونم خوشحالتره، رفتم تو رادیو جوان و اتفاقی یه پلیلیست پیدا و پلی کردم، تا وسطای آهنگ اول رو که شنیدیم گفت بد ریتمه
میشه یکی دیگه بذاری؟
من زدم آهنگ بعدی که بعدی هم ریتمی مشابه اولی داشت، کمکم احساس کردم داره اذیت میشه ولی حرفی نمیزنه، یهو شروع کرد به صحبت کردن از تجربهی رستوران رفتنش با خانواده و صدای آهنگ رو کم کرد که من صداش رو بشنوم، اونقدری کم کرد که دیگه صدای آهنگ خیلی سخت شنیده میشد.
بعدشم که ماجرا تموم شد صدای آهنگ با همون ولوم پایین موند.
چند دقیقه تو سکوت بودیم و بهم گفت میشه یه آهنگ از فلانی پیدا کنی و برامون بذاری؟(خواننده محبوبش که آهنگاش هیچم ریتمیک و شاد نیست)
منم نه نگفتم، آهنگ رو پلی کردم و با لذت تا ته و در سکوت گوش کرد:دی
وقتی تموم شد بهش گفتم ببین احترام گذاشتن اینهها، من بهت اجازه دادم تو در سکوت آهنگ رو گوش کنی و اصلا هم بینش صحبت نکردم که به این بهانه صدای آهنگ رو قطع کنم، ولی تو به علایقم احترام نمیذاری.
خلاصه که این بحث از اون روز نصفه مونده ولی بعدش هر بار که رفتیم بیرون بهم یادآوری کرده که درستش اینه با هم یه پلیلیست مشترک درست کنیم و وقتی میریم بیرون همونو گوش کنیم و هر دومون لذت ببریم. زهی خیال باطل، من کی تونستم موسیقی سنتی رو جایگزین پاپ کنم؟ و اون کی تونست جای آهنگ خالی یواش از آهنگای شاد لذت ببره؟
با خودم اینجوری کنار اومدم که کنارش آهنگ گوش نکنم، یا اگر خیلی دوس داشتم تنها گوش کنم و اجازه ندم اعصابم بخاطرش خطخطی شه
+ وقتی از آقای ت مینویسم.
صحبت از روز قدس شد و گفت من هیچ مطالعهای در این مورد ندارم و به همین دلیل نمیتونم بگم حق با کیه؟ چون سر و کار با مذهبم ندارم نظری دربارهش نمیدم.
آب دهنمو قورت دادم و در کمال خونسردی گفتم خب طبیعیه خیلیها مطالعه ندارن، اما باید اینو بدونی که چطور بحث انسانیت و آزادگی رو از دین تمیز بدی
تو دلم عصبانی بودم و گفتم مایل نیستم در این مورد بحث باز کنم. که به نظرم عاقلانهتر بود براش توضیح میدادم.
چند ساعت بعد اتفاقی جایی کتابی رو دیدم که فکر کردم خوندنش مفیده و براش عکس فرستادم که به نظرت ترجمهای از این کتاب هست؟ خوندن این کتاب برای هر دومون خوبه
و اینطور شد که اگر خدا بخواد قراره یه کتاب خوب بخونیم.
نمیدونم دقیقا از کی بود، فکر میکنم ۷ ۸ سالی میشه که هر سال نماز عید رو تو خیابون میخونم. خیابون که میگم واقعا خیابونه چون مسجد محبوبم حیاط نداره
از همون چند سال پیش هر سال شبش انقد هیجان دارم که خوابم نمیبره تا نماز صبح:دی بعدش ۲ساعتی میخوابم و راهی میشم به سوی مسجد و نماز هیجانانگیز عید فطر ^_^
امسال هیجانم بیشتره چون قراره با دوستم برای صبحونه ساعت ۵:۳۰ صبح بریم خارج از شهر، تصمیم قطعی نگرفتیم که سمت کوه و دشت و دمن بریم یا دریا؟ فقط میدونیم صبح عید رو رشت نیستیم و قراره اگر شد من نماز عیدم رو مسجد طبق روال هر سال تو مسجد بخونم.
چند روز پیش همین وسط ماه رمضون به سرمزد رفتم دکتر تغذیه، وزنم به شکل خندهداری داره میره بالا و باید یجوری جلوشو میگرفتم.
از روزی که رفتم دکتر تو ۲۴ ساعت ۱۲ بار میرم رو ترازو و امید دارم وزنم اندکی کمتر شده باشه که زهی خیال باطل:دی
هیچی به هیچی
—-
بدیش اینجاس که در این ایام هم با خونواده غذای بیرون میخورم، هم با دوست گرامی
+ تجربهی تازه اینکه رستوران هتل کادوس(هنوز با اسم شکم الملوک ارتباط نگرفتم)خورشتهای خوبی داره و من حتی سینه مرغ ربی ش رو هم خوردم. گرچه غذای اصلیم آش دوغ بود! یامی
+ چند شب پیش برام عکس یه شلوارک فرستاده و پرسیده اصلا ازش خوشم میاد؟ اونقد طرحش عجیب بود که اصلا نمیدونستم چی بگم و سعی کردم جواب سوالش رو بپیچونم.
+ به خودم قول داده بودم به دوست گرامی چیزی از دکتر تغذیه و برنامه غذاییم نگم. ولی همش نیم روز دووم آوردم:( به شدت تشویقم میکنه که سالم غذا بخورم و تصمیم داره به شرط کم کردن چربیهام! برام جایزه بخره
بله، وی به دکترشم قول داده از عضلههاش کم نشه و فقط چربیهاش کم شه.
یکی از بدیهای رابطهی نامعلوم مثل رابطهی ما اینه که نمیدونی تو مناسبتها چقدر باید برای هدیهش هزینه کنی که نه کم باشه، نه اونقد زیاد که طرف با خودش فکر کنه خیلی برات با ارزشه و همه چیز تموم شده.
به نظرم درستش اینه اگه از رابطهمون و ادامهش مطمئن نیستیم هدیهی بزرگی رو قبول نکنیم. امسال به یه مناسبتی ازش یه دفتر قشنگ که دست ساز و ساخت هنرمندای هنده هدیه گرفتم و بعد از قبول هدیهش متوجه شدم هدیهی دیگهای هم توشه. ازش خواستم اجازه بده فقط دفتر رو قبول کنم و بهش گفتم این دفتر ارزش مادی و معنوی رو با هم داره. بعد دیدم انگار بیادبانهست بر گردوندن هدیه و امانت پیش خودم نگهش داشتم.
یه مناسبتی در پیشه که برام مهمه و حالا نمیدونم باید براش هدیهای بخرم؟ آیا اون هدیه باید ارزش مادی داشته باشه؟ یا یه هدیه کوچیک باشه برای تبریک؟
+ از صفات خودم؟ همیشه در الا بلا بودن.
از روزی که رفته سفر هر روز بهم میگه حتما منو با خودش میبره و احساس میکنم از اینکه خودش رفته و منو نبرده احساس گناه میکنه!
با اطمینان میتونم بگم حسش همینه و احساس میکنه چونان وظیفهای داره و نتونسته از پسش بر بیاد.
+ آدمی که رمانتیک نیست و آدمی که بیاندازه درونگراست.
+ من اما میدونم بلدم رمانتیک باشم، فقط وقتی انتخاب کنم.
چند روزی رفته بود سفر و امروز صبح زود برگشت، تماس گرفت و من تو خواب جوابش رو دادم، به همین وقت عزیز(حالا شاید فک کنید ساعت ۲:۵۲صبح کجاش عزیزه؟ که حقم دارید) داشتم میگفتم باور کنید تو خواب جوابش رو دادم.
ازم پرسیده بود میتونم زود حاضر شم که قبل کارش بیاد ببردم صبحونه بیرون؟ منم جواب داده بودم نه متاسفانه قرار دارم. حالا اینکه چرا گفتم قراردارم به کنار، دوباره هم زنگ زده بوده که اگه مشکلی نیست من میام میبرمت سر قرار! و من باز تو خواب و بیداری جواب دادم نه خودم میرم. وقتی بیدار شدم یهو یادم اومد بهم زنگ زده بود، ولی از اونجاییکه باید برای انجام یه سری کار اداری میرفتم بیرون دیگه باهاش تماسی نگرفتم تا حوالی ۲ ظهر که تماس گرفتم و دیدم خیلی مشکوک حرف میزنه و اصرار زیادی داره خودش رو خوشحال نشون بده! آخرای مکالمه ازم پرسید راستی میشه بهم بگی امروز با کی قرار داشتی؟ حالا من هرچی فکر میکنم میبینم با کسی قرار نداشتم که و از طرفی به طرز عجیبی مکالمهی صبحمون رو یادم اومد. خدا رو شکر که هیچ جوره آدم مشکوکی نیست و زود قبول کرد که تو خواب جوابشو داده بودم:دی
فردا روز رکوردگیریه و تمرینات باشگاهم سختتر میشه و هنوز بعد چند ماه براش هیجان دارم.
تصمیم داشتم برای ۲۴م هدیه بخرم براش اما نشد، نتونستم تصمیم بگیرم و میدونم اگه هر کس دیگهای بود براش کتاب میخریدم. متاسفانه اینم نمیتونم بخرم بنا به دلایلی
عاشق قاشق چنگالای سنگینه حتی به ذهنم رسید براش یه دست قاشق و چنگال سنگین بخرم اما وقتی مستقل نیست و خونهی مامان باشه چه معنی داره همچین کادوی به درد نخوری:(؟
برنامه غذاییم سالم شده، زندگیم خیلی رو نظم بیشتری پیش میره، کارامو دقیقتر و کم اشتباهتر انجام میدم. اما هنوز وقت خوابم هیچجوری تنظیم نشده و از این بابت حسابی برای خودم متاسفم. چرا که دوست گرامی هر روز ساعت ۱۱:۳۰ ۱۲ خوابه و ۵:۳۰ صبح بیدار
احساس تباه بودن دارم:-
درباره این سایت